روزگار هجران

روزگار هجران

کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد به عزم میکده اکنون ره سفر دارد. .. هدیه برای کسی که هنوز نیامده
روزگار هجران

روزگار هجران

کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد به عزم میکده اکنون ره سفر دارد. .. هدیه برای کسی که هنوز نیامده

دل گرفته

  

 با غروب این دل گرفته مرا  

 

میرساند به دامن دریا

میروم گوش میدهم به سکوت

چه شگفت است این همیشه صدا

چه غروبی چه سرشکن سنگی

موج کوب است این خیال شما

دل خورشید هم بحالم سوخت سرخ تر از همیشه گفت بیا

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم...


تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که اب می شود دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
برای پشت کردن به ارزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به خاطربوی لاله های وحشی
به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان
برای بنفشیه بنفشه ها دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تورا برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم
تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ...دوست می دارم
تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...دوست می دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه
تو را به خاطر دوست داشتن...دوست می دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم...دوست می دارم.

عشق حقیقی


انجا که از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدیم....

آنجا که محال را ممکن ساختیم.......

تا زین پس در تمام عرصه های زندگی یادمان باشد که هر کوهی با نیروی "عشق حقیقی" از هم می پاشد....

هنوز هست....


ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حالِ هِجرانْ تو چه دانی که چه مشکل حالیست؟
مَردُم دیده، ز لطف رُخ او، در رُخ او
عکس خود دید، گُمان برد که مشکین خالیست
می‌چکد شیر هنوز از لب همچون شِکَرش
گر چه در شیوه‌گری هر مُژه‌اش قَتّالیست
ای که انگشت‌نمایی به کَرَم در همه شهر
وَه که در کار غریبان عجبت اِهمالیست
بعد از اینم نَبُوَد شائبه در جوهر فَرد
که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست
مژده دادند که بر ما گُذری خواهی کرد
نیت خیر مَگَردان! که مبارک فالیست
کوه اندوه فِراقت به چه حالت بِکِشد؟
حافظ خسته، که از ناله تنش چون نالیست

درد فراق


شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت:
«فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت»
حدیث هول قیامت، که گفت واعظِ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت
نشان یار سفرکرده، از که پرسم باز؟
که هر چه گفت بَرید، صبا پریشان گفت
فغان که آن مَهِ نامهربانِ مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت
من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
غم کهن به می سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت
گره به باد مزن، گر چه بر مُراد رود
که این سخن به مَثَل، باد با سلیمان گفت
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت
مزن ز چون و چرا دَم، که بنده‌ی مُقبِل
قبول کرد به جان، هر سخن که جانان گفت
که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز؟
من این نگفته‌ام، آن کس که گفت بُهتان گفت