غزلی از حضرت علامه حسن زاده آملی
علی الله
از صحبت اغیار گذشتیم علــــــی الله ما از همه جز یار گذشتیم علی الله
از زهد ریــایــی که بــود شـیوه خامــان مــاسوخته یکباره گذشتیم علی الله
دراهــل زمانه دل بـــــــــیـدار نــدیـدیم زیــن مردم بیمار گذشـتـیم علی الله
چـشـم طـمع از مـال جهــان پاک ببستیم از انــدک و بسـیار گذشتیم علی الله
زحـرف نـــدیــدیم بــجــــــز تیرگی دل ناچـار زگــفــتار گــذشتیم علی الله
حق راست أنا الحق حسنا گر چو حلّاج از بیم ســـر دار گــــــذشتیم علی الله
شنیدستم که مجنون جگر خون
چو زد زین دار فانی خیمه بیرون
دم آخر کشید از سینه فریاد
زمین بوسید و لیلی گفت و جان داد
هواداران زمژگان خون فشاندند
کفن کردند و در خاکش نهادند
شب قبر از برای پرسش دین
ملائک آمدند او را به بالین
بکف هر یک عمود آتشینی
که ربت کیست دینت چه دینی است
دلی جویای لیلی از چپ و راست
چو بانگ قم به اذن الله برخاست
چو پرسیدند مَن رَبُک ز آغاز
بجز لیلی نیامد از وی آواز
بگفتا کیست ربت گفت لیلی
که جانم در ره جانش طفیلی
بگفتندش به دینت بود میلی
بگفتا آری آری عشق لیلی
بگفتندش بگو از قبله خویش
بگفت ابروی آن یار وفا کیش
بگفتند از کتاب خود بگو باز
بگفتا نامه آن یار طناز
بگفتندش رسولت کیست ناچار
بگفت آن کس که پیغام آرد از یار
بگفتند از امام خویش می گوی
بگفت آن کس که روی آرد بدان کوی
بگفتند از طریق اعتقادات
بگو از عدل و توحید و معادات
بگفتا هست در توحید این راز
که لیلی را به خوبی نیست انباز
بود عدل آنکه دارم جرم بسیار
از آن هستم به هجرانش گرفتار
بخنده آمدند آن دو فرشته
عمود آتشین در کف گرفته
ندا آمد که دست از وی بدارید
به لیلی در بهشتش وا گذارید
که او را نشئه ای از جانب ماست
که من خود لیلی و او عاشق ماست
شنیدم گفت مجنون دل افکار
ملائک را سپس فرمود آن یار
تو پنداری که من لیلی پرستم
من آن لیلای لیلی می پرستم
کسی را کو به جان عشق آتش افروخت
وفاداری ز مجنون باید آموخت
تا ازین شانه به آن شانه شوم می آید
بال بگشایم و پروانه شوم می آید
عشق پاپیچ من و خواسته هایم شده است
مثل مجنون اگر افسانه شوم می آید
هر کجا روی خود آوار شوم گنجی هست
تا فرو ریزم و ویرانه شوم می آید
خیز بردارم اگر از دل این خاک و شبی
ببُرم از خود وبیگانه شوم می آید
او کجا و منِ با خاک هم آغوش کجا؟
می روم شاعر و دیوانه شوم ... می آید
(مهدی موسوی)
خطبه ۲۰۲ نهج البلاغه
از سخنان امام علیه السلام است روایت شده که:این سخن را امام(ع)در کنار قبر فاطمه علیها سلام،سیده زنان جهان،به هنگام دفن او فرموده،و گویا با پیامبر(ص)سخن مىگوید
اى رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم از جانب من و دخترت که هم اکنون در جوارت فرود آمده و بهسرعتبه تو ملحق شده است، سلام اى پیامبر!از فراق دختر برگزیده و پاکت پیمانه صبرم لبریز شده و طاقتم از دسترفته....
اما پس از رو برو شدن با مرک و رحلت تو هر مصیبتى به من برسد کوچک است(فراموشنمىکنم)با دستخود تو را در میان قبر قرار دادم،و هنگام رحلتسرت بر سینهام بود کهقبض روح شدى،«فانا لله و انا الیه راجعون»:«ما از آن خدائیم و به سوى او باز مىگردیم».
(اى پیامبر)امانتى که به من سپرده بودى هم اکنون باز داده شده و گروگان باز پسدادم،اما اندوهم همیشگى است و شبهایم همراه بیدارى!تا آندم که خداوند سر منزل تو راکه در آن اقامت گزیدهاى برایم انتخاب کند،به زودى دخترت تو را آگاه خواهد ساختکه امتت در ستم کردن به وى اجتماع کرده بودند،سر گذشت وى را از او بىپرده بپرس وچگونگى را از وى خبر گیر!وضع اینچنین است در حالیکه هنوز فاصلهاى با زمان حیاتتو نیفتاده و یادت فراموش نگردیده!
سلام من به هر دوى شما باد!سلام وداع کننده!نه سلام کسى که یا خشنود یا خسته دلباشد، اگر از خدمت تو باز مىگردم از روى ملالت نیست!و اگر در کنار قبرت اقامتگزینم نه بخاطر سوء ظنى است که وعده نیک خدا در مورد صابران دارم!
یارب آن یوسف گم گشته به من بازرسان
تا طرب خانه کنی بیتِ حَزَن بازرسان
ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف
این زمان یوسف من نیز به من بازرسان
رونقی بی گل خندان به چمن باز نماند
یارب آن نوگل خندان به چمن بازرسان
از غم غربتش آزرده خدایا مپسند
آن سفرکردۀ ما را به وطن بازرسان
ای صبا گر به پریشانی من بخشائی
تاری از طرهی آن عهد شکن بازرسان
«شهریار» این دُر شهوار به دربار امیر
تا فشاند فلکت عقد پرن بازرسان