با غروب این دل گرفته مرا
میرساند به دامن دریا
میروم گوش میدهم به سکوت
چه شگفت است این همیشه صدا
چه غروبی چه سرشکن سنگی
موج کوب است این خیال شما
دل خورشید هم بحالم سوخت سرخ تر از همیشه گفت بیا
انجا که از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدیم....
آنجا که محال را ممکن ساختیم.......
تا زین پس در تمام عرصه های زندگی یادمان باشد که هر کوهی با نیروی "عشق حقیقی" از هم می پاشد....
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست | حالِ هِجرانْ تو چه دانی که چه مشکل حالیست؟ | |
مَردُم دیده، ز لطف رُخ او، در رُخ او | عکس خود دید، گُمان برد که مشکین خالیست | |
میچکد شیر هنوز از لب همچون شِکَرش | گر چه در شیوهگری هر مُژهاش قَتّالیست | |
ای که انگشتنمایی به کَرَم در همه شهر | وَه که در کار غریبان عجبت اِهمالیست | |
بعد از اینم نَبُوَد شائبه در جوهر فَرد | که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست | |
مژده دادند که بر ما گُذری خواهی کرد | نیت خیر مَگَردان! که مبارک فالیست | |
کوه اندوه فِراقت به چه حالت بِکِشد؟ | حافظ خسته، که از ناله تنش چون نالیست |