روزگار هجران

روزگار هجران

کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد به عزم میکده اکنون ره سفر دارد. .. هدیه برای کسی که هنوز نیامده
روزگار هجران

روزگار هجران

کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد به عزم میکده اکنون ره سفر دارد. .. هدیه برای کسی که هنوز نیامده

ای بی خبر از سوخته و سوختنی عشق آمدنی بود نه آموختنی

 

 

ما را ببین

من و او را

در همین ناسوتیم

در زمین

همانند شما

با دست و پای زنجیر شده

با قلب هایی پر از درد

.

.

.

تو هیچگاه نخواهی دید

ذهن های زیبای مارا

ذهن هایی که به شوق رهایی

به شوق لحظه ی گسلیدن زنجیر ها

به عشق التیام درد ها

ثانیه های یخ زده ی زمین را سپری میکند

تو هیچ گاه نخواهی دید

نیمه شب قلب های ما را که به رهایی نزدیک است

تو هرگز نخواهی خواند

نگاه پر آروزی ما راکه به سمت آسمان خیره می ماند

تو هرگز آواز آرمان های ما را نخواهی شنید

چه خواهی دید به جز پیچ در پیچ ابعاد

تو چه میدانی راز های لبخند ما را..

و

هرگز

نخواهی فهمید

دلهایمان

اسیر

کدام نگاه شده است 

 

به حباب نگران لب یک رود ، قسم

  

نه تو می مانی

نه اندوه

و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود ، قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم ، خواهد رفت

آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز

به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه

نه

آیینه به تو ، خیره شده است

تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش

ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است

ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن

تا خدا ، یک رگ گردن باقی است

تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده 

 

یار شیرین



خیلی دلنشین بود سرشار از امید 

 

جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع      که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی

 

سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آی     که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی 

 

البته ترتیب این دو بیت توی غزل حافظ برعکسه ولی من اینجوری دوستش دارم 

شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...

 

 

با اشک‌هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه‌ها را مرور کرد

ذهنش ز روضه‌های مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد

احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت‌هاش مجلس ماتم به پا شده است

در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت

وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت

باز این چه شورش است که در جان واژه‌هاست
شاعر شکست خورده طوفان واژه‌هاست

بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت

یک بیت بعد ، واژه لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت

حس کرد پا به پاش جهان گریه می‌کند
دارد غروب فرشچیان گریه می‌کند

با این زبان چگونه بگویم چه‌ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید

او را چنان فنای خدا بی‌ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید

در خون کشید قافیه‌ها را، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را

اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت

این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
خورشید سر بریده غروبی نمی‌شناخت

بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود
او کهکشان روشن هفده ستاره بود

***

خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی‌اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه‌ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...

سیدحمیدر ضا برقعی

هجران کشیده

 

دامن مکش به ناز که هجران کشیده ام              نازم بکش که ناز رقیبان کشیده ام

شاید چو یوسفم بنوازد عزیز مصر                      پاداش ذلتی که به زندان کشیده ام

از سیل اشک شوق دو چشمم معاف دار            کز این دو چشمه آب فراوان کشیده ام

جانا سری به دوشم و دستی به دل گذار            آخر غمت به دوش دل و جان کشیده ام

دیگر گذشته از سر و سامان من مپرس               من بی تو دست از این سرو سامان کشیده ام

تنها نه حسرتم غم هجران یار بود                       از روزگار سفله دو چندان کشیده ام

بس در خیال هدیه فرستاده ام به تو                   بی خوان و خانه حسرت مهمان کشیده ام

دور از تو ماه من همه غم ها به یکطرف                این یکطرف که منت دونان کشیده ام

ای تا سحر به علت دندان نخفته شب                  بامن بگوی قصه که دندان کشیده ام

جز صورت تو نیست بر ایوان منظرم                      افسوس نقش صورت ایوان کشیده ام

از سرکشی طبع بلند است شهریار                     پای قناعتی که به دامان کشیده ام 

 

شهریار